بي تو تنبور به صد شور بسي مي خواند
باز مي لرزد و با خاطره ات مي ماند
بي تو دف عكس تو را صورت ماهش كردست
با تو مانوس شده با فقرا همدرد است
بي تو تنتار ز كوتاهي وصلش گويد
بين مجلس همه جا عطر تو را مي جويد
بي تو ياران همگي مست و خرابند هنوز
زلف آشفته همي در تب و تابند هنوز
بي تو در صحنه دگر صحنه ي شيدايي ماست
غايبي از نظر و نوبت پيدايي ماست
در ثناي تو عجب دست دلم مي لرزد
سوختي جان و دل از خامي خود مي ترسد
شهره ي شهر شد اين دل كه پريشان تو شد
كس ندانست كه اين گم شده حيران تو شد
خسته و گم شده و غرق تباهي بودم
دور از قافله در بند سياهي بودم
آشناي دل من زخمه ي تنبور تو شد
زخمي حادثه اما به دلش شور تو شد
ديگر اين آتش جا مانده ز ياران چه كند ؟
اگر از ره نرسيدند سواران چه كند ؟
شوق وصل تو دگر درد فراقست مرا
ديده دريا شد واشك همچو چراغست مرا
بي قرار از تو قراري به برم نيست دگر
ساقيا لب بگشا اين چه شرابيست دگر
ساقي سليماني
يا علي مدد