و عشق نفريني ابدي است.
بوي تعفن مي آيد بوي به منجلاب کشيده شدن يک عشق بوي دروغ؛ بوي فريب؛ بوي سرسام آور آتش گرفتن يک دل مي آيد. ديگر عطر مدهوش کننده ي رز هاي زرد باغچه ات در خانه ي دلم نمي پيچد فضاي تنهايي ا م که سرشار از حس بودنت بود امروز از تو وصدايت ،خاطراتت چه کودکانه مي گريزد عکس تو روي شانه هاي ديوار سنگيني مي کند ونامت غريبي مي کند با دفتر خاطراتم. از همين روز مي ترسيدم که با دنيايي از سوال، با دنيايي از عشق، با دنيايي از خاطره وبا روز هايي که يادگار تو اند تنهاي تنها بمانم بي آنکه حتي بتوانم با کسي از از سرنوشت تلخ عشقم کلمه اي سخن برانم عشقم را در کدامين گورستان به آتش کشيدي که اينچنين بي نشانه هر شب به خوابم مي آيد؟ وتقاص بي سر انجامي اش را از جان بي پناه من مي خواهد؟ گناه اين دل ساده چه بود، که اينچنين خسته و زخمي سزاوار اينهمه عذاب دانستي اش؟ از تو هيچ نمي خواهم همانگونه که هيچ گاه نخواستم اما اگر هنوز دلنوشته هاي ساعات دلتنگي ام را مي خواني به من بگو قلبم را کجا رها کردي در کنج کدامين شب؟ در پستوي کدام بي وفا خانه؟ بگو؛ من به دنبال قلب بي گناهم مي گردم مي خواهم براي قلبم مقبره اي از جنس عشق هاي جاودان بسازم وبرروي سنگ مزارش بنويسم : وعشق نفريني ابدي است