خليل آن دوست مهربان براي همه ، يکدل با همه دلها و هم نفس با همه نگاه هاي خوب
آن مغني شيدا و پر جذبه که امروز مي زيست ، اما دل به جغرافياي ديگر داشت
جغرافياي عشق و جنون
که انگار امروز چيزي جز غبار برخاسته از سم ستوران پر پرخاش از آن به جاي نمانده است
سواران و ستوراني که به نام عشق به مصاف مهر مي روند و به جاي روشنايي و نور
غبار و تاريکي از خود بر جاي مي گزارند
خليل
مردي همه اندوه ، همه صبر ، مردي همه عشق
در تقلاي مدام و شتابان به سوي دنياي ماورايي مهر و عشق
چغدر کوچک است اين دانشکده موسيقي در مقابل بزرگي مدارس مهراورامان
و بزرگي آن خنيا گران نغمه سرا ي عشق
و فرزانگي در کوهستانهاي سرد کردستان
که به اکسير عشق ياران در کومه ها جمع گرم مي شود
چنان گرم و گداخته که گاه شعله هاي آتش و ذغالهاي گداخته اجاق ، راه تسليم مي سپرند
مدرسه عشق آنجا بود که خليل آنرا دريافت ، دوستي را دريافت ، مهر را دريافت
و تغني را و خنيا گري را
حيف !
حيف از آن بنياد استوار ، حيف از آن نگاه استوار و حيف از آن همه پي جويي و جستجو !
همه رفت ، همه بر باد شد و همه سوخت و همه خاکستر شد
خليل رهسپاره بود و زندگي در گرو عشق و مهر آوازه و نغمه و آبنه گذاشته بود
کسي که در گردباد عشق و شور و جنون گرفتار آيد راه خلاص ندارد
خليل از آتش بر آمد ، خود آتش بود و سر انجام در آتش فرو شد